آ مثل آلمِندرا، ب مثل بهار، ب مثل بادام

بهار بادام
وقتی اسم روستایی که واردش می شوی از بادام گرفته شده باشد و یک چیزی توی مایه های «بادام آباد» باشد، خب باید منتظر باشی زندگی مردم هم با بادام گره خورده باشد.

بهار بادام
یعنی بهار که می شود این سرزمین همیشه سبز، با درخت های سراسر سفید یا صورتی شکوفه های بادام تزئین شود و یادت بدهند که گردن بکشی و ریه هایت را پر کنی از عطر شکوفه های بادام.

بهار بادام
بعد از آن هم خواص دیگر بادام برایت روشن شود. یعنی اول بادام با روکش دارچینی شیرین تعارف کنند و بعد از غذا هم
کیک با رویه بادام جلویت بگذارند .
هیزم درخت بادام توی شومینه بگذارند و خاکه و پوسته چوبی بادام برای شعله ور شدن آتش رویش بریزند.

هیزم بادام
اگر فکر می کنی که به همینجا ختم می شود باید بگویم که اشتباه می کنی.
من شاخه های پر شکوفه ای که توی راه دریافت کرده بودم را توی گلدان سفیدی کنار اتاق گذاشته بودم که باعث شد یادشان بیافتد می شود با شکوفه های بادام به شراب طعم جدیدی داد.

بهار بادام
اینجا سرزمین بادام است.

گم شدن در جنگل- کشفیات من

سفر شگفت انگیزی بود. پر از کشف. پر از کشف خودم، آدمها، جنگل و خدا

سختی کشیدیم، نگران گروه شدیم، خسته شدیم، گرسنه شدیم، شاهد آسیب یکی دو تا از بچه ها بودیم ولی نا امید نشدیم.

این سفر رو دوست داشتم چون آدم های نازنینی رو کشف کردم. همسفرهای من عالی بودن. در اوج نگرانی و خستگی و درد و فشار، ناامید نشدن، غرولند نکردن، مخالفت نکردن، به حرف سرپرست گوش کردن و تا تونستن به همدیگه کمک کردن. روحیه جستجو و یادگیری چیزهای جدید داشتن. بودن با این آدمها و آشنا شدنم باهاشون یکی از اتفاق‌های خوب زندگی من بود. چون علیرغم یکسان نبودن توان گروه، همه با هم همدل و همزبان بودند. دوستتون دارم رفقا

یکی از کشف های جذاب من پیدا کردن این سرگین گوشتخوار بود. مطمئن نیستم بین گربه و روباه یا چیزی تو این مایه ها که محتویاتش مو و استخوان های یک جونده بود.

اینم آرواره پایین جونده که از مفصل وسطش جدا شده و استخوان ران حیوان. دندان های آسیا و پیش جونده به خوبی مشخصه.

این عکس رو متین رضوانی با دوربین من گرفت. یعنی چی تو سر سگه  می‌گذره؟

این اثار حضور یه حشره یا لارو زیر پوست درخت زمانی که پوست وجود داشته. اثر جویدن چوب شبیه سنگواره موجودات فضایی شده.


تو زندگی اگه هیچی هم نشدی، مهمه که حداقل از گاوها جلو بزنی

و پیروز بشی… (اون گاوسفیده داره با حسادت بهم نگاه می کنه!)

زندگی یعنی این. یعنی توی این هوا نفس بکشی، توی این فضا بدوی و از ته دل احساس آزادی کنی.

آخرین کشفم توی روستا اتفاق افتاد و یافتن این دوتا جوجه کلاغ روی دیوار مسجد بود.

 

پ.ن. به علت فشردگی و سرعت زیاد برنامه نمیتونستم از هرچیزی که میخوام عکس بگیرم. قطعا چیزهای زیادی دیدم که عکسشون رو نگرفتم.

گم شدن در جنگل- غول‌های جنگل

جنگل پر از چیزهاییست برای کشف کردن. این به نگاه تو بستگی داره که چی دوست داری و چی می‌بینی و چی از طبیعت یاد می‌گیری

بوسه بر تن‌های بی‌جان درخت—–یادگار روزهای سبز و زرین زمین

قطر این درخت رو با قد من 160 سانتی تقریب بزنید. چند سالش بوده وقتی مرده؟ چه روزهایی رو دیده؟

فکر می‌کنید این پایه‌ی درخت بالاییه؟ نمی‌دونم؟ هرچی هست دیدن این صحنه خیلی غم انگیزه. فکر می‌کنم این درخت وقتی بریدنش هنوز زنده بوده. براش یه شاهد دارم تو عکس پایین:

این درخت رو ببینید. با اینکه فقط بخش باریکی از تنه ش سالم مونده و بقیه ش شکسته و  پوسیده و از بین رفته، اما هنوز سمت راست درخت زنده س و با غرور سبز مونده. درخت بالایی نمیتونست زنده باشه هنوز؟ نمیتونست خونه‌ی مناسبی برای حیوونا باشه؟ نمیتونست به زنده موندن زمین کمک کنه؟

بعضی از درخت ها واقعا غول پیکر بودند. قد این درخت رو با آدم زیرش تقریب بزنید. خیلی بلنده!

همون درخت از پایین به بالا. تصور بالا رفتن از این درخت هیجان زده م کرد. اما خوب قطعا نمیتونم ازش برم بالا بس که صافه تنه ش

دوقلوها! خوبه که تنها نبودن تو این سالها. خوبه که اگه عمرت درازه تنها نباشی و یه همصحبت داشته باشی.

دیدن این قارچهای غیرخوراکی به این بزرگی اگرچه ما رو به خرودن یه املت قارچ امیدوار نمیکرد اما جالب که بود.

درسته نتونستم از این درخت های کهنسال بالا برم اما یکیشون بهم اجازه داد توی تنه ش بشینم و به صدای درخت گوش کنم.

گم شدن در جنگل- ماجرای سفر


در مورد ماجرای سفرزیاد حرف نمیزنم. فقط اینو بگم که ما قرار بود بریم یه قله ای و بعد از اونجا سرازیر بشیم به سمت 7 آبشار به نام مجموعه آبشارهای شیرآباد. هیچ کدوم از اینها انجام نشد چون ما تو جنگل گم شدیم و بیش از فتح هر قله و خیس شدن توی هر آبشاری، لذت بردیم. یکی از بزرگترین آرزوهای من یعنی گم شدن تو جنگل به حقیقت پیوست.

در بخش زیادی از جنگل نوردی، ما مجبور بودیم روی شیب 45 درجه حرکت کنیم. گاهی حتی به اندازه یک پا هم محل عبور نبود و کجبور بودیم عصا رو توی خاک فرو کنیم و پا رو به اون تکیه بدیم که سر نخوریم،  پایین نریم. چند روز قبل از ورود ما بارندگی شدیدی شده بود و خیلی جاها صاف شده بود و مسیر از بین رفته بود. مسیر که چه عرض کنم…

بدون شک این سفر هیچ وقت یادم نمیره، مثل سفر کردستان و سفر انگوران و سفر سمیرم که براتون تعریفشون کردم.

اینم چندین عکس از سفر با توضیحات زیرشون

اون پایین خونه ها رو میبینید؟ ما از اونجا شروع کردیم و پیاده خیلی از مسیر رو بالا اومدیم. شانس آوردیم که یه آقای تراکتور سوار که بار سنگ داشت دلش به حال ما سوخت و تا مبدا حرکتمون بالا برد. اول فکر می کردیم که راننده اتوبوس داره ناز می کنه اما بعد فهمیدیم حقیقتا این راه رو نمی تونست بیاد.

اینجا مبدا حرکتمون بود. شب رو همین جاها اتراق کردیم و قرار بود صبح اون قله ای که سنگی دیده میشه رو صعود کنیم. ارتفاغ زیادی نداشت و بعضی جاهاش دست به سنگ می شد اما ما بالا نرفتیم. بعدا میگم چرا! از منظره لذت ببرید.

ابرها با نور خورشید درحال غروب رنگ آمیزی شدن.

شب شد. خوابیدیم. صبح که بیدار شدیم یا این منظره مواجه شدم. این کمپ ما بود در چای قله ای که قرار بود ازش بالا بریم.  کی جرات داره تو این مه از جاش تکون بخوره؟

اینم منظره ای که از کمپ دیده میشد. باید نشست و لذت برد. چه صبحونه ای خوشمزه تر از چیزی که تو این فضا بخوری.

اینم رختخواب یکی دو تا از بچه ها که البته به خاطر بارندگی نصفه شب فراریشون داد به داخل چادرها. اما خوابیدن توشون خیلی کیف داره من امتحان کردم. فقط اگه وزنت خیلی زیاد باشه مثل من، ممکنه با ننو بچسبی به زمین و نتونی زیاد تاب بخوری و مورد تمسخر قرار بگیری.

همچنان توجهتون رو به مه اطراف جلب می کنم که عملا نمیشه چیزی رو در دور دست دید.

با گذشت زمان مه داشت عبور می کرد. گاو و گوسفندا هم داشتن میرفتن سر کارشون. سرپرست ما هم کیفش کوک شد و بالاخره دوربین به دست شد.

تصمیم گرفتیم برای از دست ندادن زمان قله رو بیخیال بشیم و بریم به سمت آبشارها. گروه مرتب و منظم و سیر و خوشحال و حرف گوش کن به راه افتاد.

اینجا یعد از گذشت حدود 2-3 ساعت داریم در جنگل مه آلود پا میگذاریم بدون اینکه هیچ کس بدونه تا پایان روز چی در انتظارمونه. یوهاهاها!!!!

شیب زمین واقعا زیاد بود. برای حدود 9-10 ساعت پیاده روی روی این شیب، همراه با کوله ای که روی دوشته، فشار زیادی به اسکلت بدن وارد میشه.

جنگل مه آلود و شیب زمین زیاد و انتظار برای رسیدن به راهی که امید بخش باشه یا بشه لااقل مثل آدم روش راه رفت. اینجا بود که قدر مسیرهای پاکوب کوهنوردی رو فهمیدم.

ساعت 3 بعد از ظهر، گروه همچنان منظم و شاد و حرف گوش کن اما خسته و گرسنه توی جنگل مه آلود پیش میره. آهای شما که جلوی صف میرید، اوضاع خوبه؟

ساعت حدود  7:30 بالاخره رسیدیم به رودخونه و خوشحال از اینکه بخشی از مشکل حل شده. حالا باید دوباره کمی برگریم بالاتر که دور از رودخونه و طغیان احتمالیش بتونیم کمپ بزنیم. یادمون هست که توی جنگل خیلی زود تاریک میشه. باید برای پیدا کردن یه جای خوب حداقل یک ساعت قبل از غروب واقعی محدوده امن رو مشخص کنیم.

صبح بخیر! دلت میخواد وقتی چشماتو باز می کنی با چنین منظره ای روبرو بشی؟ جای همه طبیعت دوستان خالی!

ترکیبی از نور و آب و خاک و درخت در راه بازگشت.

راهنمای محلی بعد از اینکه دیشب زود ولمون کرد و همین کارش بعث شد توی راه میانبر (به قول خودش مالرو که باور کنید مارمولک هم از این راه نمیره) گم شدیم و به جای نزدیک شدن به آبشار ازش دور شدیم. صبح برگشت و پیدامون کرد و چون دیگه وقت نداشتیم که به آبشار برسیم راه رو ادامه دادیم تا به روستا برسیم. البته من این گم شدن رو به هر مسیر از پیش تعیین شده ای ترجیح میدادم.

بالاخره به یه جای معقول رسیدیم. پاهام باورش نمیشد که بازم میتونه روی زمینی بدون زاویه راه بره. البته شب قبل کلی ازش فحش و بد و بی راه شنیدم.

اینهم دوستای دوست داشتنی من از باشگاه مهر بیرجند. به امید سفرهای بیشتر و هیجان انگیزتر با این بچه ها

دو نفر سمت راست راهنمای محلی ما بودند.

گزینه ای که تیک نخورد.

داشتم یک چیزهایی رو مرور می‌کردم. رسیدم به این صفحه که یک زمانی خودم نوشته بودمش:  برای سفر، چی ببریم؟ چی نبریم؟

نظرم به این جمله جلب شد:

     ملزومات سفر:

پول- کارت شناسایی- دفترچه بیمه- موبایل- شارژر موبایل- خوشحالی

.

راست می‌گم، یه دفترچه دارم که همه لوازم مورد نیازم  رو توش نوشتم و برای هر سفر یک ستون رو علامت می‌زنم.  آخرین چیزی که برای هر سفر توی ستونش تیک می‌زنم خوشحالیه! اگه موقع رفتن به اون سفر این مورد تیک نخوره حسابی حالم گرفته می‌شه.

قرار بود به این صفحه ها اضافه بشه اما نشد.

ماجرای سفر نرفتن من و اضافه نکردن به این سایت این بود که دیگه این بند تیک نمی خورد. خوب طبیعی بود که …

دیگه وا دادم. گذاشتم که دیگران بیان و راه رو ادامه بدن؛ اگه این راه واقعا ادامه دادنی باشه…

دیدم کسانی از متن این سفرها وارد مجموعه شدن که دلشون خواسته یه کاری کنن و یه سنگی از سر راه حفاظت بردارن.

خدا رو شکر. پس زیادم بی فایده نبوده انگار

صفحه های دیگه ای که شاید به درد بخوره:

 در سفر های چند روزه؛ چه بخوریم؟ چه بیاشامیم؟

استتار در طبیعت؛ چرا و چگونه؟

سفر شیراز- روز سوم

امروز صبح جمعه رفتم تخت جمشید و نقش رستم را دیدم. 3 سالم بود که شیراز آمده بودم پس چیزی یادم نبود جز عکسهایی که همیشه دیده بودم. تخت جمشید دقیقا شکل عکس هایش بود. حتی عکس هایش زیباتر هم بودند. اما چیزی که بیش از همه هیجان زده ام کرد محبت بی دریغ مردم این خاک بود. زنانی که در کمتر از یک ساعت از آشنایی مرا در نهار بی غل و غش خود سهیم کردند. این فقط یک وعده غذا نبود. آخرین ذخایر مواد غذایی آنها برای این چند روز آینده بود و در عین حال موقع پختن غذا به طور جدی سهم مرا هم در نظر گرفته بودند. غذایم را کنار کذاشته بودند که وقتی از خواب بیدار شدم بخورم و هر آنچه داشتند وسط گذاشتند. و این یعنی همان مرام و خونگرمی ذاتی مای ایرانی ها. این یعنی هنوز آدم‌ها تا پایشان به تهران نرسیده آدم هستند. همین مردمان ساده دل هستند که تا پایشان به تهران می‌رسد تحت تاثیر فضا، سر هر پیزی مجبورند خون هم را به مکند و به جان هم بیافتند تا زنده بمانند.
سفر سفر کشف آدم‌های کشورم بود. سفر، سفر مرور مفاهیم خوبی و بدی بود. در حالیکه تخت جمشید سالیان سال است که یکجور آنجا ایستاده بدون آنکه هرکس بتواند به زعم خودش آنرا کشف کند.
سفر شیراز شاید سفر مغز باز کنی نبود اما سفر بسیار دلچسبی بود. پر از آشنایی و لبخند و تعارف و خوش بش بود.

سفر شیراز- روز دوم

این سفر، سفر دوست شدن من با آدمهای کاملا غریبه است. انگار آن روی «آدم اجتماعی» بودنم در این فضای دلپذیر با آن آدم های خوشایند و خنده رو دوباره بیدار شده. به طرز عجیبی دوباره با آدمها زود جوش میخورم و دوست می‌شویم. حرف می‌زنیم، به هم کمک می‌کنیم و حسابی خوشحالیم.
شب دوم است و توی خانه معلم مرودشت ساکن شده ام. روزهای امتحان است و دانشجوهای ارشد که خوابگاه نداشته اند و معلم هستند مثل یک خوابگاه دانشجویی معمولی اینجا گردهم می‌آیند و درس می‌خوانند و آشپزی می‌کنند و حرکات دیگران را زیر نظر می‌گیرند و نسبت به رعایت سکوت تذکر می‌دهند و بقیه جزئیات…
من هم مثل آنها توی یک اتاق 3 تخته، با 3 نفر دیگر شریکم و از همجواری با آنها کیف می‌کنم. اینها همه دانشجوی ارشد هستند، با تمام مشکلاتی و مشخصاتی که زندگی هایشان دارد.
یک عزیز دلی با داشتن شوهر و یک بچه هر 2-3 هفته یکبار 22 ساعت از زاهدان تا شیراز سوار اتوبوس می‌شود و یک شب در خانه معلم ساکن و همینقدر راه را بر می‌گردد که به شغلش یعنی معلمی برسد. زبان می‌خواند و رشته اش را دوست ندارد اما به علت نیاز شهرش به این رشته حاضر شده تا مقطع ارشد ادامه بدهد که کیفیت زندگیش را بالا ببرد.
در این مدت شوهرش حسابی به ادامه تحصیل تشویق و در نگهداری فرزندشان حسابی همکاری می‌کند.
آن دو نفر دیگر هم یکی اهل بوشهر و دیگری اهل جهرم است. آن دوست جهرمی تازه عاشق شده، عاشق نامزدش. و مثل هر دختر دیگری در تمام دنیا که اولین عشق را تجربه می‌کند، هیجان دارد و تمرکزش را از دست داده. خواهی 14 ساله باشد در پایتخت، خواهی 28 ساله باشد در شهری دیگر.
آه می‌کشم. این آدمها در اوج محرومیت (به تعریف ما) چقدر نیرومند و با انگیزه اند. انگار ایمان دارند تلاشی که می‌کنند واقعا سطح زندگیشان را بالا می‌برد. آنوقت ما با تمام (هر چیزی در این دنیا نسبی است) امکانات در پایتخت کشور افسردگی می‌گیریم. آنهم به دلیل مسخره‌ی خوشی زیر دلمان زدن.

سفر شیراز- روز اول

این روزها پر از سفر بوده ام. پر از سفرهای کاری که البته به نوبه خود پر از تنوع اند.
سفر شیراز آخرین سفرم بود. شاید یک وقتی قبلی ها را هم تعریف کنم.
این سفر از آن سفرهای عجیب زندگی من است. از آنها که مدتها (بلکه سالها) انتظارش را کشیده ای و درست در عرض چند ساعت تمام امکاناتش مهیا می‌شود. از آنها که پر از آشنایی با آدم های جدید است و این را مدیون خونگرمی شیرازی‌ها هستم. کارها جور می‌شود و آدم‌ها رفیق.
پر از فضاهای جدید است. اینجا به سمت استهبان که 2-3 ساعت توی ماشین بودم داشتم به دشت‌ها نگاه می‌کردم. دشت‌هایی از جنسی متفاوت با آنچه تابحال تجربه کرده بودم. خاکی از جنس جنوب و شرق کشورم. دشتی که ظاهرا از جنس قزوین و زنجان است اما نه واقعا! اینکه از لابلای کوه‌ها می‌گذری و ناگهان دشت وسیعی می‌بینی که پهن شده کف زمین و آفتاب می‌گیرد. آفتاب فارس، آفتاب مشرق کشور را.
دوستانم در بردسکن از زور محبت و مهماندوستی داشتند مرا به زانو در‌می‌آوردند. توی مغازه چرم فروشی آقایی که با ایشان کار داشتم کلی با اشیا عجیب غریبش عکس گرفتم و به زور یک پوست دباغی شده ی بره تو دلی کوچکی بهم یادگاری داد.
نیریز شهر بزرگی است. زنهایش کپه کپه توی پارک و توی چمن ها نشسته اند و باهم گپ می‌زنند. گفتگویی از جنس درددل جوان‌ها و راهنمایی بزرگتر‌ها. چند گروه پسر جوان هم هستند که گپ دوستانه می‌زنند. جلوی در پارک (پارک در و دیوار واقعی ندارد) نوشته: پارک بدون دخانیات». راست می‌گوید، پسرها فارغ از دغدغه پنهان شدن جایی و سیگار و قلیان کشیدن خوش میگذرانند. زنها مثل یک شی موزه به من خیره نمی‌شوند. موضوع صحبتهایشان عوض نمی‌شود، غیبت مرا نمیکنند. با اینکه ظاهرم خیلی متفاوت است و شهر چندان هم توریستی نیست. دختر مانتویی خوش تیپ هم دارند. از اینها که پشت سرشان کوهان می‌سازند، با مقنعه های کوتاه. (آخه بدبختی من شبیه این دسته هم نیستم). کلا آدمهای راحتی هستند این جماعت نیریزی. چه آرامش و دلخوشی در فضای این شهر هست. آدمها صحیح رانندگی می‌کنند و آرام با هم حرف می‌زنند، در عین حال اصلا کند نیستند.

سفری به بهشت و بهارانش

تعطیلات آخر هفته گذشته سفر بودم

چه سفری، چه شگفتی هایی!

دلم می خواد درست حسابی و کامل تعریف کنم دلم نمیاد سرسری از اتفاقاتش بگذرم.

فقط اینو بگم که توی سه روز این چند جا رو دیدم، اونم درست حسابی و بدون عجله:

2 تا آبشار، 2 تا غار، فتح یک قله، یک اثر تاریخی، یک چشمه ی رسوبی فعال، یک اثر ملی

و البته کلی لاله واژگون توی سه استان زنجان، کردستان و آذربایجان غربی

جای تک تک دوستان اهل طبیعت سبز. واقعا چه قدر سبز

بهار رو با تمام ویژگی هاش یکجا دیدم. و البته کلی دوستای خوب که پیدا کردم و باهاشون همسفر و همنورد شدم.

الان خیلی عجله دارم چون دارم کوله می بندم که فردا دوباره برم سفر. اینبار سمت کرمان و شگفتی های طبیعت اون استان

وقتی برگشتم قول می دم شما رو توی لذت سفر هام شریک کنم. اینبار واقعا قول میدم.

آه کشیدن در این مکان ممنوع است. حتی شما دوست عزیز!

دختر گل، پسر خوب، خواهر جان، برادر جان

عزیز من…

آه نکش!

یک کلام. من که اینقدر دوستتون دارم ، هر جا رفتم میام براتون با آب و تاب تعریف می کنم، عکس میذارم ،به خدا واسه دل سوزوندن نیست. تو که منو می شناسی. اصلا کلاغا رو چه به فخر فروشی. اگه کلاغ متکبر بود که سیاه نبود، مثل بادکنک رنگی رنگی بود

همین دیگه، آه یکیتون گرفت منو، مجوز سفر هام از طرف پدر گرامی لغو شد. حالا چیکار کنم؟

منم از غصه ی دلم که سفر منحصر به فرد این هفته رو از دست دادم که به یه جای خیلی باحال بود، گزارش سفر به منطقه حفاظت شده خجیر رو آپ می کنم. در اولین فرصت

ولی جدی نامردیه! من چیکار کنم حالا؟ به دستور آقای بابا مجبورم آخر هفته رو به اتفاق خانواده برم دیدن خانم مادربزرگ جان. نه اینکه بد باشه اما خوب ضد حاله دیگه! نیست؟ حالا همه با هم بگین: سفَ َ َ َ َ َر!

نکته مهم و کنکوری: گریه و زجه و مویه و زنجیر و سینه زنی یادتون نره.

اینجاس که میگن: گریه کنین مسلمونااااا، گریه کنین ثوابه! اگه گفتین بقیه شعر چیه؟ ( شهر قصه رو شنیدین؟)

فرو رفتن در غار بورنیک

خوب اینم یه نیمچه گزارش دوستانه ای در مورد اولین تجربه ی غار نوردی من. غار بورنیک، بعد از روستای هرانده، در جاده ی فیروز کوه، در شرق شهر تهران

اولش بگم که من از خیلی خیلی وقت پیش توی نوبت بودم که در یکی از برنامه های احتمالی غار نوردی با اقای محمد گائینی همسفر بشم. به هر حال شانس ما زد و در یکی از بهترین شرایط اب و هوایی و جمعیتی راهی غار شدیم. حالا می گم چرا؟

چون هوا خیلی سرد و خیلی گرم نبود و اون رو که ما رفتیم به جز ما فقط گروه دالاهو راهی غار شده بودن که همزمان به انتهای غار رسیدیم و با همکاری و همفکری هم یه چند دقیقه سکوت کردیم. اینی که می گم خیلی سخت بودا! اصلا شوخی نگیرین. می خوام بگم کلا خلوت بود

بعدشم اینکه وقت برداشت محصول بود. اونم چه محصولی! هممممممم! جاتون خالی!

سیب های سرخی که چشمک می زدن بهمون.

واقعا چشمک بود. سیب های سرخ و سیب های سبز، درشت و رسیده، از پشت حصار باغ، به آدمای دندون تیز کرده ای مثل من و دوستام چشمک های بدجنسانه ای می زدن!

مزرعه ی پرورش گلهای داوودی

عبور کوتاه مدتی از لابلای درخت های سر بر هم آورده و کشف مداوم چشم انداز های سرسبز و تازه

مثل این رنگ های شگفت انگیز

و البته رسیدن به کناره ی این رودخونه و کلی ذوق کردن. رنگش اینجا معلوم نیست اما از نزدیک واقعا آبی بود. آبی فیروزه ای. و ما یکی از بچه ها رو فرستادیم پایین تر که…

اون سیب خوشگلا رو یادتونه؟ یکی دوتاش از دیوار باغ اومده بودن بیرون و دلبری می کردن. ما هم وظیفه مون رو انجام دادیم و نذاشتیم دست اجنبی بهشون برسه. لب این رودخونه تصمیم گرفتیم بشوریمشون. چشمتون روز بد نبینه یکی از اون سه تا سیب از دست دوستمون ول شد و با آب رفت.

چشممون دنباله سیبه موند که یه دفعه با یه صحنه ی بسیار تراژیک رو برو شدیم!

این همه آشغال، اونم از نوع تجزیه نا پذیر! ظلم و زحمت گردشگران بی توجه و البته شاید هم خود اهالی

و بدتر از همه! سیبی که قرمز ترین سیبمون بود و متواری شده بود اینجا به دام افتاده بود و دست و رغبت هیچ کس بهش نمی رسید.

دیگه کم کم صعود رو شروع کردیم به سمت دهانه ی غار. شیبش خیلی کم نبود. اگه به باتوم عادت دارید حتی اگه سرپرست گفت لازم نیست، با خودتون بیارید. زحمتتون کم میشه تا بالا

یک پیشنهاد!

سعی کنید هوای سرپرست رو در همه حال و به هر شکل ممکن داشته باشید. اگه بدونید چه قدر به نفعتونه!

اینم سرپرست گل گروه، خود شخص محمد گائینی، همیشه در حال عکس گرفتن و همیشه در حال گزارش نگذاشتن. 😀

آها! بالاخره رسیدیم. اینم دهانه ی غار.

ببخشید که لنز دوربینک من «واید» نیست به اندازه ی کافی!

وقتی وارد می شیم اول یه راه پله های اینچنینی رو طی می کنیم تا به ورودی اصلی برسیم. و از اینجا به بعد عینک های افتابی رو بر می داریم و با روشن کردن چراغ ها وارد غار می شیم

پشت سرتو نگاه کن! آخرین روشنایی های خورشید وقتی بیشتر در عمق غار فرو می ریم. فقط جلوی پاتو می بینی اونم با نور چراغ.

اگه بخوای اطرافتو ببینی باید با احتیاط یه جا بایستی و نور رو بندازی روی سقف و سعی کنی چشمت رو بیشتر و بیشتر به تاریکی عادت بدی.

خودم یادم نیست چه چیزی نظرمو روی دیوار جلب کرد اما احتمالا دیواره ی نمناک و رسوبات نرم و آسیب پذیری بودن که دلم نمیومد بهشون دست بزنم.

غارها هم به نوعی مظهر قدرت و حکمت خلقت خداوند هستند. خدا کوه ها رو از بیرون یک جور ساخته و از درون یه جور دیگه

ذره ذره، میکرون به میکرون این املاح روی هم نشستن و صدها سال گذشته تا توسط لایه های رویی پوشانده بشن و سخت و سنگی بشن و تکیه گاه امنی برای لایه های مکرر بعدی باشن. اونوقت فقط در یک لحظه یکی از ما ها میاد و قدرت ناچیزشو به رخ دل منزوی  کوه می کشه و یه تیکه از این قندیلک های سنگی رو می شکنه و می بره. این بخش سفید مقطع یکی از همین قندیلک ها رو نشون می ده که توسط انسان شکسته شده.

تو ای انسان! فکر نمی کنی اگه در یک لحظه این کوه و این غار بخوان ذره ی ناچیزی از قدرت خدا رو نشون بدن و آوار بشن سرت تا دنیا دنیاست کسی از وجودت با خبر نمی شه؟

نه! مسخره ات نکردم!

دقایق زیادی چراغ ها رو خاموش کردیم و در سکوت نشستیم

گوش کردیم و فکر کردیم! چشم هام رو می بستم. چشمهام رو باز می کردم. می بستم. باز می کردم. فرقی نداشت. همه چیز مطلقا سیاه بود. گوش می کردم. همه چیز مطلقا ساکت بود.

یه جایی به این لحظه می رسیدی که : این سیاهی و سکوت و تنهایی نیست که داری تجربه اش می کنی! این خلاء. این هیچی نبودنه

می تونستی بترسی، می تونستی روحتو آزاد کنی، می تونستی از خودت تهی بشی. هیچ فرقی نمی کرد.  چون چیزی وجود نداشت که بخواد نسبت به عمل تو عکس العمل نشون بده.

کم کم سرما رخنه می کرد توی تنت و لرزیدن ها بی طاقتت می کرد.

گروهی یکم در مورد حسی که تجربه اش کردیم با هم صحبت کردیم و بعد از چند تا عکس گرفتن راه برگشت رو در پیش گرفتیم!

هر چند کلی ادم با هم بودیم و چراغ و طناب و این چیزا رو داشتیم اما دیدن   نور خورشید واقعا امید بخش بود.

بی خود نبود انسان غار نشین خورشید رو تا حد پرستش دوست داشت

اینم نمای دره ای که رودخونه از وسطش می گذره و خیلی دلت می خواد زودتر برسی اون پایین و آبتنی کنی.

سوال این پست: به نظرتون اون سیب قرمز خوشگله الان کجای رودخونه است؟

به بهترین پاسخ جایزه می دم!

سلامی به سبلان

یک کلام! رفته بودم سبلان

دریاچه ی روی قله به همه ی کوهنوردان انرزی خاصی می بخشید و خستگی رو از تن همه در می آورد

اینم دور نمای قله سبلان که برف روش نشسته

شوخی شوخی جدی شد. اولش قصد داشتم فقط از برنامه های جانبی این سفر 3 روزه استفاده کنم مثل ابشار و دریاچه و ساحل و کمپ و بازی و شادی و خوش گذرونی با بچه های باحال گروه

آبشار ویسادار زو پایین می بینید

اصلا فکر نمی کردم بهم اجازه ی صعود بدن. ولی به لطف دوستام تا قله رسیدم و مجموعا 4811 متر از سطح دریا بالا رفتم.

حالا بگو: به! هنر کردی. این که چیزی نیست. نه سبلان قله فنی هست نه شق القمر کردی. اینهمه آدم رفتن و هر روز میرن.

آره دوست من تو راست می گی. اما برای آدمی که اصولا زیاد با کوهنوردی حال نمی کرده و از هر لحاظ که حساب کنی کوهنورد نیست این کاری که من کردم معجزه بود.

از همه مهمتر اینکه هر لحظه که بالا تر می رفتیم من حالم بهتر می شد و در حین صعود ذره ای دچار ارتفاع زدگی یا به قول بچه ها مرتفع زدگی نشدم.

نمایی از دامنه ی سبلان رو ببینید و لذتی که بردم رو درک کنید

در این موفقیت چند چیز قابل توجه بود

اول اینکه یه انگیزه ی بسیار قوی برای صعود داشتم که کاملا شخصی و محرمانه  و البته خیلی هم موثر بود

دوم اینکه رژیم غذایی من شامل حذف کامل گوشت به مدت بیش از 8 ماه اصلا باعث ضعف و نا توانی من نشده بود.

سوم اینکه به هیچ وجه دچار کم خونی نشده بودم چون وقتی قرص ارتفاع مصرف کردم و خونم رقیق شد در حین صعود دچار کمبود خونرسانی نشدم.

چهارم اینکه اگه صبر و شکیبایی بقیه نبود من موفق نمی شدم.

پنجم اینکه فکر کنم شب قبل از صعود  من از همه بهتر خوابیدم و همین موضوع خیلی بهم کمک کرد.

صبحانه فقط یه یه تیکه کوچیک از کیک شگفت انگیزی که مامانم پحته بود خوردم و همین تغذیه به خوبی 4 ساعت از صعود منو سیر نگه داشت

من کمتر از همه در مورد پوست صورتم حساسیت به خرج دادم و به اجبار بچه ها فقط یکم ضد آفتاب زدم و کمتر از همشونم سوختم و کلی سر  موضوع پوست کرگدنیم  پز دادم

سعی کردم اخلاقمو خوب کنم و به حرف سرپرست گوش کنم و هر وقت گفتن بخواب بدون حرف و شیطونی زود برم بخوابم

فقط به خاطر روش نفس کشیدنم، به شدت دچار درد حنجره شدم که خودش داستانی داشت.

در مجموع از اینکه تونستم اینکارو انجام بدم به خودم و اراده ی خودم می بالم. 🙂

اینم خورشید که در حین سعود شاهد طلوعش بودیم و به احترامش تمام لحظه های طلوع رو در سکوت بهش نگاه کردیم.