در مورد ماجرای سفرزیاد حرف نمیزنم. فقط اینو بگم که ما قرار بود بریم یه قله ای و بعد از اونجا سرازیر بشیم به سمت 7 آبشار به نام مجموعه آبشارهای شیرآباد. هیچ کدوم از اینها انجام نشد چون ما تو جنگل گم شدیم و بیش از فتح هر قله و خیس شدن توی هر آبشاری، لذت بردیم. یکی از بزرگترین آرزوهای من یعنی گم شدن تو جنگل به حقیقت پیوست.
در بخش زیادی از جنگل نوردی، ما مجبور بودیم روی شیب 45 درجه حرکت کنیم. گاهی حتی به اندازه یک پا هم محل عبور نبود و کجبور بودیم عصا رو توی خاک فرو کنیم و پا رو به اون تکیه بدیم که سر نخوریم، پایین نریم. چند روز قبل از ورود ما بارندگی شدیدی شده بود و خیلی جاها صاف شده بود و مسیر از بین رفته بود. مسیر که چه عرض کنم…
بدون شک این سفر هیچ وقت یادم نمیره، مثل سفر کردستان و سفر انگوران و سفر سمیرم که براتون تعریفشون کردم.
اینم چندین عکس از سفر با توضیحات زیرشون
اون پایین خونه ها رو میبینید؟ ما از اونجا شروع کردیم و پیاده خیلی از مسیر رو بالا اومدیم. شانس آوردیم که یه آقای تراکتور سوار که بار سنگ داشت دلش به حال ما سوخت و تا مبدا حرکتمون بالا برد. اول فکر می کردیم که راننده اتوبوس داره ناز می کنه اما بعد فهمیدیم حقیقتا این راه رو نمی تونست بیاد.
اینجا مبدا حرکتمون بود. شب رو همین جاها اتراق کردیم و قرار بود صبح اون قله ای که سنگی دیده میشه رو صعود کنیم. ارتفاغ زیادی نداشت و بعضی جاهاش دست به سنگ می شد اما ما بالا نرفتیم. بعدا میگم چرا! از منظره لذت ببرید.
ابرها با نور خورشید درحال غروب رنگ آمیزی شدن.
شب شد. خوابیدیم. صبح که بیدار شدیم یا این منظره مواجه شدم. این کمپ ما بود در چای قله ای که قرار بود ازش بالا بریم. کی جرات داره تو این مه از جاش تکون بخوره؟
اینم منظره ای که از کمپ دیده میشد. باید نشست و لذت برد. چه صبحونه ای خوشمزه تر از چیزی که تو این فضا بخوری.
اینم رختخواب یکی دو تا از بچه ها که البته به خاطر بارندگی نصفه شب فراریشون داد به داخل چادرها. اما خوابیدن توشون خیلی کیف داره من امتحان کردم. فقط اگه وزنت خیلی زیاد باشه مثل من، ممکنه با ننو بچسبی به زمین و نتونی زیاد تاب بخوری و مورد تمسخر قرار بگیری.
همچنان توجهتون رو به مه اطراف جلب می کنم که عملا نمیشه چیزی رو در دور دست دید.
با گذشت زمان مه داشت عبور می کرد. گاو و گوسفندا هم داشتن میرفتن سر کارشون. سرپرست ما هم کیفش کوک شد و بالاخره دوربین به دست شد.
تصمیم گرفتیم برای از دست ندادن زمان قله رو بیخیال بشیم و بریم به سمت آبشارها. گروه مرتب و منظم و سیر و خوشحال و حرف گوش کن به راه افتاد.
اینجا یعد از گذشت حدود 2-3 ساعت داریم در جنگل مه آلود پا میگذاریم بدون اینکه هیچ کس بدونه تا پایان روز چی در انتظارمونه. یوهاهاها!!!!
شیب زمین واقعا زیاد بود. برای حدود 9-10 ساعت پیاده روی روی این شیب، همراه با کوله ای که روی دوشته، فشار زیادی به اسکلت بدن وارد میشه.
جنگل مه آلود و شیب زمین زیاد و انتظار برای رسیدن به راهی که امید بخش باشه یا بشه لااقل مثل آدم روش راه رفت. اینجا بود که قدر مسیرهای پاکوب کوهنوردی رو فهمیدم.
ساعت 3 بعد از ظهر، گروه همچنان منظم و شاد و حرف گوش کن اما خسته و گرسنه توی جنگل مه آلود پیش میره. آهای شما که جلوی صف میرید، اوضاع خوبه؟
ساعت حدود 7:30 بالاخره رسیدیم به رودخونه و خوشحال از اینکه بخشی از مشکل حل شده. حالا باید دوباره کمی برگریم بالاتر که دور از رودخونه و طغیان احتمالیش بتونیم کمپ بزنیم. یادمون هست که توی جنگل خیلی زود تاریک میشه. باید برای پیدا کردن یه جای خوب حداقل یک ساعت قبل از غروب واقعی محدوده امن رو مشخص کنیم.
صبح بخیر! دلت میخواد وقتی چشماتو باز می کنی با چنین منظره ای روبرو بشی؟ جای همه طبیعت دوستان خالی!
ترکیبی از نور و آب و خاک و درخت در راه بازگشت.
راهنمای محلی بعد از اینکه دیشب زود ولمون کرد و همین کارش بعث شد توی راه میانبر (به قول خودش مالرو که باور کنید مارمولک هم از این راه نمیره) گم شدیم و به جای نزدیک شدن به آبشار ازش دور شدیم. صبح برگشت و پیدامون کرد و چون دیگه وقت نداشتیم که به آبشار برسیم راه رو ادامه دادیم تا به روستا برسیم. البته من این گم شدن رو به هر مسیر از پیش تعیین شده ای ترجیح میدادم.
بالاخره به یه جای معقول رسیدیم. پاهام باورش نمیشد که بازم میتونه روی زمینی بدون زاویه راه بره. البته شب قبل کلی ازش فحش و بد و بی راه شنیدم.
اینهم دوستای دوست داشتنی من از باشگاه مهر بیرجند. به امید سفرهای بیشتر و هیجان انگیزتر با این بچه ها
دو نفر سمت راست راهنمای محلی ما بودند.
دوست داشتن در حال بارگذاری...